کمک Colin Farrell

Anonim

برخی از گزیده ای از کتاب Emma Forest:

پنج سال پس از آن شام در لس آنجلس گذشت من به من یک مرد با موهای طولانی مدت، که یک اردوگاه داشت، به من ارائه داد. او به عنوان یک تروریست نگاه کرد، اما در واقع او یک ستاره مشهور فیلم بود. ما در باغ نشسته ایم و صحبت کردیم، و بعدا اذعان کرد که در همه چیز به من گفته شد، او سعی کرد یک چیز را بیان کند: "من همان چیزی نیست که شما در مورد من شنیده اید." کار می کند.

او خیلی نگران است او دوست ندارد که درهای ورودی من بسته نشده باشد، بنابراین، علیرغم این واقعیت که در مجموعه هزاران کیلومتر است، او سازندگان را برای از بین بردن این مشکل می فرستد و باعث می شود من درب را قفل کنم. او دوست ندارد که من پنجره ها را در شب باز کنم، زیرا من سوراخ خاصی برای گربه ندارم، اگر بخواهم به خیابان بروم. او سازندگان را برای ساخت این حفره ها می فرستد. جایی که او از فیلمبرداری نمی آید، او همیشه چیزهای عجیب و غریب را به ارمغان می آورد. از اسپانیا در لس آنجلس با فدرال اکسپرس، او به نحوی یک Iriska Werther فرستاد. دوست دختر من از لس آنجلس به نحوی پرسید: "و هیچ الماس؟"، و من توضیح دادم که من آنها را پوشانده ام، و من هرگز آنها را نداشتم. او فقط گفت: "بله، اما او نباید در مورد آن بداند.

او می داند که من به من سوال از همه بافته شده در مورد او شناخته شده است: "چرا او با او؟".

یک ساعت پس از مکالمه تلفنی اواخر، او موضوع جدیدی را مطرح می کند. "وقتی از فیلمبرداری برگشتم، یک کودک را شروع کنیم." من غمگین شدم و به اتاق خوابم نگاه کردم. "کودک؟". "بله، یکی از آنها."

با این حال، من خوشحالم ما خوشحال هستیم. و برای شش ماه چنین بود. این طولانی ترین چیزی است که می توانم به یاد داشته باشم. این مانیا نیست ما به یکدیگر نیازی نداشتیم. ما به سادگی خیلی خوب بودیم. من او را دوست دارم، و برای اولین بار در رابطه من من را دوست دارم. ما تصمیم گرفتیم به سفر جاده ای در آمریکا سفر کنیم. او از من خواسته بود کریسمس و روز تولد من را آزاد کند، زیرا ما به استانبول می رویم. او تصمیم گرفت که ما قطعا سعی خواهیم کرد در ماه ژانویه یک کودک را درک کنیم. من می خواهم همه چیز او را بخواهد. او می نویسد: "تنها چیزی که من می دانم احتمالا است،" این چیزی است که من می خواهم یک خانواده را با شما ایجاد کنم. "

او من را از هواپیما نوشت، که او چند ساعت با من خواهد بود و زندگی مشترک ما واقعا شروع خواهد شد. سپس گوشی را خاموش می کند و هواپیما خاموش می شود. هنگامی که او در آستانه درب من ظاهر می شود، او لرزان: "من فکر می کنم من نیاز به فضای آزاد." من نیاز به یک زمان کمی برای درک آنچه که او می خواهد به من بخشیده است. این فکر به ذهن آمد: "آیا شما فکر می کنید که اگر ما یک کودک داشته باشیم، مجبور نیستید ترک کنید؟ بنابراین شما می خواهید باردار شوید؟ "

"ممکن است چنین باشد." او نمیتواند به من نگاه کند، زیرا فریاد می زند.

من در حمام قفل می شوم و می گویم: "شما می توانید بروید."

"ام. لطفا اجازه دهید من مناسب باشم ام! "

"من خوبم. لطفا برو. "

"شما رگ ها را قطع نخواهید کرد؟"

"نه"

"آیا نمی خواهید؟"

"برنامه ریزی نکرد"

"به من قول بدهید!"

"من نمی توانم"

من ورید را قطع نکردم من دیگر این کار را انجام نمی دهم

ادامه مطلب